کد مطلب:28514 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:114
گفت: منم عبد اللَّه، پسر خواهرت. عایشه گفت: ای وای از داغ اسماء! آن گاه، مالك اشتر به سوی عبد اللَّه شتافت. عبد اللَّه، افسار را رها ساخت و به سمت مالك رفت و به جای او برده ای سیاه، افسار را گرفت. عبد اللَّه و اشتر به پیكار پرداختند. هر دو بر زمین افتادند، در حالی كه مالك، گردن عبد اللَّه را گرفته بود.عبد اللَّه فریاد می زد: مرا و مالك را بكشید!مالك را با من بكشید! [ بعدها] مالك اشتر گفت: چیزی مرا خوش حال نكرد، جز این سخن او كه گفت: «مالك را» و اگر می گفت: «اَشتر را»، آنها مرا می كشتند.[1] به خدا سوگند، در شگفتم از حماقت عبد اللَّه بن زبیر؛ چرا كه به كشته شدن خودش و من فریاد می زد.اگر من با او كشته می شدم، او از كشتن شدن خودش و من چه سودی می بُرد، جز این كه می دانست زنی از طایفه نَخَع، چون من نزاده است؟ آن گاه، او را رها ساختم و او گریخت، درحالی كه ضربتی سختْ كاری بر صورتش وارد شده بود.[2]. 2247.المصنَّف- به نقل از عبد اللَّه بن عُبَید بن عُمَیر-: اشتر و ابن زبیر، رو در رو شدند. ابن زبیر گفت: ضربتی بر او نزدم، جز آن كه اشتر، پنج یا شش ضربه بر من زد.سپس مرا با پایم در افكنْد.پس اشتر گفت: اگر خویشاوندی ات با پیامبر خدا نبود، عضوی از اعضایت را بر بدنت باقی نمی گذاشتم.[3]. 2248.تاریخ دمشق- به نقل از زُهَیربن قیس-: با ابن زبیر، وارد حمّام شدم.ناگاه جای ضربتی را [ بر تن او ]دیدم كه اگر یك شیشه روغن در آن می ریخت، جا می گرفت. گفت: می دانی چه كسی این ضربت را زد؟ گفتم: نه. گفت: این را پسرعمویت اشتر بر من وارد ساخت.[4].
2246.الجمل: عبد اللَّه بن زبیر، خود را به شتر [ عایشه] رساند و افسارش را با دست گرفت. عایشه گفت: این كیست كه افسار شترم را گرفته است؟